پایان


تمام دیشب به انتظار امروز خوابم نبرد.....

تمام شد بازی

این بار به راستی تمام شد

خدایا مگر تو در دل من نیستی؟

نگو که هستی

نگو که باور نمی کنم

نگو به من نزدیکی که باور نمی کنم

نگو با من مهربانی که باور نمی کنم

کفر می گویم؟ شاید! نمی دانم

فقط می دانم که با همه وجودم به تو توکل کردم، دوباره شروع کردم، انتظار کشیدم

و نشد!

خدایا من فقط ، فقط میخواستم بدانم که ما می توانیم یا نه...

فقط همین

من یک فرصت کوتاه می خواستم

فرصتی برای شناختی دوباره

فقط همین

چرا از من دریغش کردی؟ چرا؟ به من بگو

با من سخن بگو

خدایا پایان بازی چرا اینگونه بود؟

من می خواستم به اطمینان برسم

فقط همین

از من دریغش کردی

چرا؟ من چه کنم؟

با من سخن بگو....برای یکبار هم که شده با من سخن بگو

یعنی واقعا آخر بازی این بود خدایا؟

چرا شروع شد؟

که چی؟

که درس بگیرم؟

که این تجربه های تلخ رو کسب کنم؟

همین؟؟؟

که چی؟

پس مهربونیت چی؟

پس خداییت چی؟

خدایا پس من چی؟

نه!

باور نمی کنم

باور نمی کنم همه چی تمام شد!

با همه وجود باورت کردم

تنهام گذاشتی

نذار...

نذار اینجا پایان باشه

نذار نتیجه ایمانم این باشه

حداقل بگو چه کنم؟

حداقل نشانه ای به من بده

من نمی تونم نفس بکشم

حداقل نوری به من بده

نذار همه باور و ایمانم از بین بره

نذار

باش

با من باش


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد