محمدم...

و خداوند عشق تو را در دلم نهاد تا بتوانم تو نازنین را در دل جای دهم و به تو و وجودت عشق بورزم.
اگر روزی از تو بپرسند زیباترین چیز در دنیا چیست چه جوابی خواهی داد؟
جوابت را نمیدانم اما من میگویم زیباترین چیز در دنیا دوست داشتن توست،دوست داشتنت طعمی دارد که تمی توان آن را با شیرینی هیچ عسلی مقایسه کرد.
محمد عزیزم این را بدون و همیشه در ذهن خویش بسپار که مرا جز تو یاری نیست،تو برای من یعنی زندگانی.نه اینکه بی تو زندگی نباشد،هست اما من بی تو مرده ای متحرک بیش نخواهم بود.زندگی را با تو و در کنار تو دوست دارم.
شاید دوستت دارم واژه ای است کلیشه ای و در برابر وجود و عظمت عشق تو مهربانم هیچ باشد،اما چیز دیگری ندارم تا بتوانم آنرا برای اثبات عشقم به تو هدیه دهم.پس میگویم:صادقانه،عاشقانه،بی نهایت دوستت دارم و میدانم که میدانی دوست داشتن من را.
بی تو آسمان آبی هم تاریک است،بی تو تمام لحظه هایم غمگینند.بی تو مرا توان ماندن نیست.
محمد مهربانم اینرا بدان که میخواهمت با دل و جان و آرزویم بودن در کنار تو و مرگ در آغوش گرم و پر مهر توست.گل
همیشه بهار بدان تو خون جاری در رگهای من هستی و زندگی بی تو مساوی است با مرگ.

عاشقت هستم ،بگذار تا این عشق جاودان ترین عشق زمین باشد.

من " تـــو " را به دلم قول داده ام

نگذار بدقول شوم ...

محمدم...

خیلی روزها گذشتن و تو نبودی،خیلی روزها بهت نیاز داشتم و نبودی،خیلی روزها تو تنهایی انتظارت رو کشیدم اما نیومدی،خیلی روزها گذشتند...خیلی روزها چشمام بارونی بود،خیلی روزها دلم از غصه پر بود،خیلی روزها منتظر دستات بودم تا اشکام رو پاک کنن و تو نیومدی...
چه لحظه های سخت و پر دردی اومدنو رفتند و تو نیومدی و من در تمام این روزها و تک تک لحظه ها تنها تنهای تنها با غمت سر کردم.واقعا غمت از تو با وفاتره.
چه لحظه های قشنگی که بخاطر کبر وغرور بیخود از بین رفتند و جاشون رو به اندوه های بی پایان دادند.زندگی فرصت لذت بردن از با هم بودن نه رنج دور از هم بودن.
بذار تو این دو روز عمر عشق رو درک کنیم،دوست داشتن رو حس کنیم و کنار هم باشیم.
ظلم نیست؟من با یه قلب خسته و پیر گوشه ی این دنیا تنها با غمت سر می کنم و تو...
نمیدونم رسم دنیاست یا ما آدما؟؟؟محمدم نذار باورم شه تو بی وفایی،نذار باورم شه قلبمو شکستی،نذار باورم شه من محمدم رو اشتباه شناختم.بذار هنوز همون حس،همون دوست داشتن،تو قلبم باقی بمونه،نذار عشقت تو دلم بمیره.

کاری کن دوباره روزهای قشنگمون برگردن،روزهایی که تو مهربونترین بودی برای من،بذار دوباره اون محمد رو حس کنم،محمد مهربون،بسه دیگه انقدر دلم رو نشکن،خواهش میکنم بسه.پناه خستگیم باش،بذار باز هم تو آغوش گرمت تمام ناراحتیم رو فراموش کنم...

بغض سنگینی شبا دردمو همراهی میکنه.......

دیوارهای ِ اتاقم از دسته درد و دلهام خسته شدن.......

خودم از دست ِ تنهایی خودم خستم.......

اطرافیانم از تنهایی من به ستوه اومدن......

ولی خودشون تنهاترم میزارن......

تو این روزا  دوست دارم یکی از سر دوست داشتنم ،نه ترحم

از سر دلتنگی ،نه ابراز وجود

کنارم  باشه....

بدونم از دردم خبر داره ........

توکوچه پس کوچه های ِ دلم قایم موشک بازی کن ِ ........

چه کسی می گوید گرانی شده است؟

دوره ی ارزانیست.

دل ربودن ارزان دل شکستن ارزان.دوستی ارزان دشمنیها ارزان چه شرافت ارزان.

تن عریان ارزان.آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانتر

قیمت عشق چه قدر کم شده است!کمتر از آب روان!

و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان

...تنها دلیل زندگی با یه غمی دوست دارم...

خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدار
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن

چند وقته تظاهر میکنم که حالم خوبه

تظاهر میکنم که همه چی ردیفه

تظاهر میکنم که هیچ کمبودی ندارم

تظاهر میکنم که از زندگیم راضیم

حتی خودمم خودمو گول میزنم

فقط یه بغضی تو گلومه که داره خفم میکنه

خیلی وقته هیچ اهنگی گوش ندادم

چون با شنیدنه خیلی از اونا اتیش میگیرم

اینه       حال        و        روزم..............


دوری

دوری مان
برای تو نمی دانم چگونه می گذرد ...
اما برای من .... !

انگار بر گلویم خنجر گذاشته اند و نمی‌بُرند .... !!!


پایان


تمام دیشب به انتظار امروز خوابم نبرد.....

تمام شد بازی

این بار به راستی تمام شد

خدایا مگر تو در دل من نیستی؟

نگو که هستی

نگو که باور نمی کنم

نگو به من نزدیکی که باور نمی کنم

نگو با من مهربانی که باور نمی کنم

کفر می گویم؟ شاید! نمی دانم

فقط می دانم که با همه وجودم به تو توکل کردم، دوباره شروع کردم، انتظار کشیدم

و نشد!

خدایا من فقط ، فقط میخواستم بدانم که ما می توانیم یا نه...

فقط همین

من یک فرصت کوتاه می خواستم

فرصتی برای شناختی دوباره

فقط همین

چرا از من دریغش کردی؟ چرا؟ به من بگو

با من سخن بگو

خدایا پایان بازی چرا اینگونه بود؟

من می خواستم به اطمینان برسم

فقط همین

از من دریغش کردی

چرا؟ من چه کنم؟

با من سخن بگو....برای یکبار هم که شده با من سخن بگو

یعنی واقعا آخر بازی این بود خدایا؟

چرا شروع شد؟

که چی؟

که درس بگیرم؟

که این تجربه های تلخ رو کسب کنم؟

همین؟؟؟

که چی؟

پس مهربونیت چی؟

پس خداییت چی؟

خدایا پس من چی؟

نه!

باور نمی کنم

باور نمی کنم همه چی تمام شد!

با همه وجود باورت کردم

تنهام گذاشتی

نذار...

نذار اینجا پایان باشه

نذار نتیجه ایمانم این باشه

حداقل بگو چه کنم؟

حداقل نشانه ای به من بده

من نمی تونم نفس بکشم

حداقل نوری به من بده

نذار همه باور و ایمانم از بین بره

نذار

باش

با من باش