دلنوشت

اینجا یه کم خونه تکونی کردم، خواستم مطلب قبلیامو پاک کنم ولی دلم نیومد، به عنوان بدترین دوره زندگیم میپذیرمش و میذارمش کنار. بلاخره بعد از سه هفته به حرف بابا جونم رسیدم که بهم گفت واسه کسی بمیر که واست تب کنه، که گفت محمد اگرچه پسر خوبیه ولی هنوز مرد نشده و نمیتونه همسر خوبی واست باشه. حالا دیگه میدونم اگه ایرادی بوده از اونا بوده نه از من. دیگه نمیخوام به دیگران دروغ بگم که آزمایش ژنتیکمون به هم نخورد، میخوام آدرس وبمو به همه آشناهام بدم (همه کسایی که وقتی اندوه بسیار منو دیدن حمایتم کردن ،محبتشونو نثارم کردن و بهم آرامش دادن)، از همتون ممنونم. مخصوصا دوست و خواهر عزیزم زهره. دوستون دارم، ممنون که کنارم بودین. دیگه میخوام به زندگی برگردم، دیگه نمیخوام گریه کنم، اونم واسه کسی که اشکام کوچکترین اهمیتی واسش نداشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد