●او معشوق توست


عاشق می خواست به سفر برود

 روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.

هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت

 هی ماه ها را مرتب می کرد

 و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد

 و به چمدانش اضافه می کرد.

 

او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت

 و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت.

 

 اما سرانجام روزی خدا به او گفت:

 عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟

 چمدانت زیادی سنگین است.

 با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟


عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است.

 من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم.

 به همه این سال ها و قرن ها...

 زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.

خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است.

 نه درنگ قرن ها و سال ها...

 بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر...

 جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

 

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد.

 نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.

 

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند.

 به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.

 

خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی.

 "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو،

 در سفری که  نامش عشق است.

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.

 

عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت

 جز چند ثانیه که خدا به او داده بود...

 

عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت

 جز خدا که همیشه با او بود....

 

"عرفان نظر آهاری"

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد