دفعه ی پیش که درکوچه پس کوچه های زندگی گم شده بودم باخودم عهدکرده بودم که اگربیابمت رهایت نخواهم کرد.

گفته بودم دستهایت رامحکم میگیرم وهرکجاکه بروی می آیم وهرکجاکه باشی خواهم بود.

هرکه رادوست بداری دوست خواهم داشت وهرکه رادشمن بداری دشمن.

امانمیدانم نمی دانم کجای قصه ازدستان توجاماندم.

نمیدانم درکدام لحظه ی حیات جای پاهایت راگم کردم.

حالا هی میگردم هی می میگردم اماپیدایت نمیکنم.

میدانم که میدانی چه سخت است نداشتن تو....

میشودیک لطفی درحقم بکنی؟میشودتوپیدایم کنی؟اصلا میشوداین بار تو دستم را رهانکنی؟

میدانم خواسته ی زیادیست اما...میشود....

من آنقدرشیطان وبازیگوشم که حواسم به هیچ چیزنیست...میشودتو حواست به من باشد؟

راستش فکرمیکنم سربه مهرترین آدمها هم اگرتونگاهشان نداری بانیروی گریز از مرکز انسان بودن به دوردست ها پرتاب میشوند.....میشود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد