از این به بعد میخوام به ندای طبیعت بهتر گوش بدم، چند وقت پیش داشتم می رفتم خونه که توی راه یه پیرزنی که داشت مسیرو پیاده می رفت سوار کردم، موقع پیاده شدن کلی دعام کرد و در نهایت گفت مادر احتیاط کن، خیلی احتیاط کن. درو که بست از لحن گفتارش خنده ام گرفت پامو گذاشتم رو گاز و بلوارو که دور زدم: بووووووووووووووم یه تصادف وحشتناک، خودم صدمه ندیدم (آدم با فرهنگیم کمربند می بندم) ولی ماشین عزیزم کلی اوف شد. هرکی میدیدش می گفت راننده زنده است؟ ترجیح میدادم دست و پای خودم بشکنه ولی ماشنه انقده خسارت نبینه. کلی خرج رو دستم گذاشته. تصمیم گرفتم بفروشمش به جاش یه پراید بخرم حداقل قطعاتش تو ایران تولید میشه و تو هر خیابونم یه تعمیرگاه واسش پیدا میشه، الان 20 روزی از تصادفم میگذره ولی هنوز بعضی از قطعاتش حتی تو نمایندگی هم گیرم نیومده.
ولی چه بفروشم چه نه اولین کاری که میکنم اینه که بیمه بدنه بگیرم. وای دیه هم شده 126میلیون، یه اس ام اس واسم اومده: از وقتی دیه انقد شده وقتی میخوایم بریم بیرون دیگه کسی بهمون نمیگه مراقب خودت باش.!
بری و رو وعده های نقره ایت پا بذاری
توی شهری که پر از برجه و آسمونخراش
منو بین گرگا و غزیبه ها جا بذاری
از تو انتظار نداشتم دستمو رها کنی
من واست بمیرمو به دیگری نگا کنی
باورم نمیشه که من از خدا تو رو بخوام
تو واسه یکی دیگه شبا خدا خدا کنی
از تو انتظار نداشتم زیر حرفات بزنی
عینک نامهربونی روی چشمات بزنی
از تو انتظار نداشتم بسپریم دست خدا
بگی راه مادو تا از اولش بوده جدا
کشتی آرزوهام میون دریا مونده و
داره دنبالت میگرده دنبال یه ناخدا
از تو انتظار نداشتم بشی رام سرنوشت
منو بفرستی جهنم و خودت بری بهشت
همه ی مردم اینجا قصه مونو میدونن
آخر قصه ولی چقدر غم انگیز و زشت
از تو انتظار نداشتم که ازم دوری کنی
همه ی محبتا رو از رو مجبوری کنی
آخه کی خیال میکرد تو پادشاه قلب من
با من دیوونه ی عاشقت اینجوری کنی
از تو انتظار نداشتم که فراموشم کنی
مث شمعی عشقمو فوت کنی خاموشم کنی
هیچکی حدسشو نمی زد که تو جای خالیتو
مهمون سکوت و تنهایی آغوشم کنی
از تو انتظار نداشتم که بشی مثل همه
همیشه می گفتم از تو هرچی خوب بگم کمه
همه از فرشته بودن تو باخبر بودن
به همه گفته بودم خوبی تو زیادمه
از تو انتظار نداشتم منو ساده بشکنی
سنگ بی وفایی رو به قلب خستم بزنی
هیچکی جرأت نمی کرد اسممونو جدا بگه
به گوش آسمونم رسیده بود مال منی
از تو انتظار نداشتم که منو یادت بره
اون دوتا ستاره های روشنو یادت بره
از تو انتظار نداشتم خوشیامو خراب کنی
خونه ی طلایی آرزومو خراب کنی
از تو انتظار نداشتم ولی حالا که شده
این روزا داشتن انتظار یه چیز بیخوده
هرکسی سراغتو میگیره میگم دیگه نیست
جای من یکی دیگه تو قلبشه آخه مده
دیگه انتظاری از هیچکی تو دنیا ندارم
خودمم شاید یه روز خودم رو تنها بذارم
-دیروز بعد از مدت ها خودمو وزن کردم و یک رکورد جدید: 57k . هنوز تا 60K جا دارم. پس خیلی نگران نمیشم، ولی این یادم انداخت که خیلی وقته ورزش نکردم. این یک ماهه وقت نمیکردم موهامو شونه کنم چه برسه به ورزش. حالا یه ذره وقتم آزادتر شده پس باید یه برنامه بریزم، مثل همیشه شنا و رقص البت این بار می خوام ایروبیک در آب رو هم امتحان کنم. ولی خوشکل شدما تو یه مکان عمومی بودم که خودمو وزنیدم، کلی همه از اندامم تعریفیدن. خانما هم مرده ی تعریف شنیدن، کلی کیفیدم.
-از دیروز شروع کردم به خریدن عیدی هایی که باید بدم. فعلاً واسه زن داداش و آبجیم خرید کردم. فردا هم تولد باباجونه واسه کادو اونم پول دادم داداشی. وای چقده خرج و مخارجم بالا رفته، بقیه رو باید بزارم واسه برج بعد. من عیدی به هیشکی پول نمیدم، به نظرم یه عیدی کادو پیچ خیلی بیشتر حال میده.
«شهادت و جهاد امام حسین (علیه السلام)»
شهید ،برترین
مجاهد است و
شهادت ،عالی ترین
مراحل جهاد
جهاد ، از خود
گذشتن و از خویش
بریدن و به حق
پیوستن است .
جهاد ، خواست خدا
را بر خواهش دل
مقدم داشتن و آن
را نادیده گرفتن
است .
جهاد ، از جان
گذشتن ، از نام
گذشتن ، از دوست
گذشتن ، از مال
گذشتن ، از مقام
گذشتن ، از آسایش
چشم پوشیدن ، از
زن و فرزند بریدن
است برای خدا .
جهاد ، خشم و غضب را فرو بردن ، از کینه توزی دست برداشتن است ، برای خدا .
کاری است نه آسان
، دشوار و بسی
تلخ .
جهاد ، بر خلاف
خواسته دل حرکت
کردن و فقط
براساس رضایت
الهی است .
جهاد ، اصلاح را
از خود آغاز می
کند و دیگران
اصلاح را از
دیگری .
مجاهد خود را
برای هدف می
خواهد ، نه هدف
را برای خود .
راهی را که به
سوی هدف می رود
بر می گزیند و از
راهی که به سوی
خواسته دل می رود
می گریزد .
مجاهد مهربان
است ، خوش خو و
خوش اخلاق است ،
صبور است ، گذشت
دارد ، خیر خواه
بشر است ،
امام حسین مجاهد
بود ، پدرش مجاهد
بود ، برادرش
مجاهد بود ، جدش
مجاهد بود ،پس
باید دوستان و
رهروانش هم مجاهد
باشند .
« راز شهادت امام حسین (علیه السلام)»
ا : بیدار کردن
انسانهای غافل .
2 : چراغ راهنمای
بشر .
3 : اراده را در
افراد ایجاد کردن
و دفاع از اسلام
.
4 : از بین بردن
ظلم و فساد .
5 : اسلا م را
زنده کردن .
7 : آبیاری درخت
فضیلت و نیکو
کاری .
8 : آب حیات
بشریت .
«شعار امام حسین (علیه السلام)»
1 : یگانگی و
یکرنگی میان
مسلمین .
2 : اهمیت به
نماز و نماز اول
وقت را به پا
داشتن .
3 : بر پایی دین
انسانها در قلب و
رفتار و کردار .
4 : اخلاص در عمل
( همه کارها برای
رضایت خداوند )
5 : احیای امر به
معروف و نهی از
منکر در بین
جامعه .
6 : طرفدار حق
باشید همیشه سر
فرازید .
«ویژگی
یاران امام حسین
(علیه السلام)»
1 : در کارهای
خوب معروف و
شناخته شده بودند
.
2 : در ظاهر و
باطن افرادی مودب
و تمیز بودند .
3: همیشه قرآن را
تلاوت می کردند .
4 : اهل مطالعه و
علم عالمین را
دوست داشتند و
احترام می
گذاشتند .
5 : همه
کارهایشان را
برای خشنودی خدا
انجام می دادند .
6 : به قول و عهد
خود عمل می کردند
.
7 : در همه کارها
اول حرف امام خود
را گوش می کردند
.
8 : شجاعت در
برابر کارهای زشت
و ناپسند .
منبع: بنیاد فرهنگی رضوی
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم میکند.
در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود میسازد.
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام میدهیم دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان میدهند.
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق میتوان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر میکند نارس است، به رشد وکمال خود ادامه میدهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا *زندگی زیباست*
الان که داشتم فکر میکردم دیدم 3تا شنبۀ پشت همو این ماه نیومدم سر کار.
اولین شنبه: عروسی داداشم بود کٍللللللللل. وای کفش نو و پاشنه بلند کلیَم برقصی: تا آخر هفته انگشتای پام سر بودن. خدا رو شکر که دیگه خواهر و برادر مجرد ندارم.
دومین شنبه: البته تعطیل بود ولی کافی نت باز بود دادم دست شاگردا خودم رفتم جنوب: جت اسکی عشق و حال هوووووووووووو . آب دریا چقده شوره تازه عینک شنامو نبرده بودم کلی رفت تو چشام.
شنبه سوم: مجید زنگ زده میگه کنسرت مازیار فلاحی میای بریم . من: اگه بیام باید با هواپیما برگردم (آخر شیرازی بودن) اِیییییییی وَل به مازیار خوش صدا و خوش اخلاق، ناز نفسش. پس فرداش با هواپیما برگشتم. تا سر مهماندار متن خوش آمدش رو به فارسی و انگلیسی تموم کرد گفتش تا دقایقی دیگر در فرودگاه شیراز خواهیم بود لطفاً کمربنداتونو ببندید، وقت نشد یه چرت بزنیم.
شب مهتابه و چشمام بازم از یاد تو خیسه
دیگه عادت شده با بغض واسه تو می نویسه
کاش میفهمیدی که قلبم خونه ی آرزوهات بود
یه نفس تنها نبودی همیشه دلم باهات بود
آسمون و ماه نقرش با یه عالمه ستاره
شاهدن که این بریدن دیگه برگشتی نداره
رفتی بی اون که بدونی حال من حال خودت بود
حال بغضای شبونم به خدا حال خودت بود
سهم چشمای تو بودن توی دنیا هر چی داشتم
واسه ی خاطر نازت جونمو گرو گذاشتم
یه دروغ ساده اما قصه ی ما رو بهم زد
سرنوشتمونو آخر با جدا شدن به هم زد
تو پشیمون شدی و من حالا صندوقچه ی دردم
سخته اما باورش کن من دیگه بر نمیگردم
اما یادت باشه حرفا مث گوله های برفن
خیلیا قربونیای بی گناه دو تا حرفن
تو ترانه های شرجیم می درخشی تو همیشه
اما من هر کاری کردم که ببخشمت نمیشه
دفعه ی پیش که درکوچه پس کوچه های زندگی گم شده بودم باخودم عهدکرده بودم که اگربیابمت رهایت نخواهم کرد.
گفته بودم دستهایت رامحکم میگیرم وهرکجاکه بروی می آیم وهرکجاکه باشی خواهم بود.
هرکه رادوست بداری دوست خواهم داشت وهرکه رادشمن بداری دشمن.
امانمیدانم نمی دانم کجای قصه ازدستان توجاماندم.
نمیدانم درکدام لحظه ی حیات جای پاهایت راگم کردم.
حالا هی میگردم هی می میگردم اماپیدایت نمیکنم.
میدانم که میدانی چه سخت است نداشتن تو....
میشودیک لطفی درحقم بکنی؟میشودتوپیدایم کنی؟اصلا میشوداین بار تو دستم را رهانکنی؟
میدانم خواسته ی زیادیست اما...میشود....
من آنقدرشیطان وبازیگوشم که حواسم به هیچ چیزنیست...میشودتو حواست به من باشد؟
راستش فکرمیکنم سربه مهرترین آدمها هم اگرتونگاهشان نداری بانیروی گریز از مرکز انسان بودن به دوردست ها پرتاب میشوند.....میشود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟