بعضی وقتا آدما
الماسی تو دست دارن...
بعد چشمشون به یه گردو میفته
دولا میشن تا گردو رو بردارن
الماس میفته تو شیب زمین
قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره...
میدونی چی میمونه؟
یه آدم...
یه دهن باز...
یه گردوی پوک...
یه دنیا حسرت...
عاشق می خواست به سفر برود
روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.
هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت
هی ماه ها را مرتب می کرد
و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد
و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت
و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت.
اما سرانجام روزی خدا به او گفت:
عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟
چمدانت زیادی سنگین است.
با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟
عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است.
من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم.
به همه این سال ها و قرن ها...
زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است.
نه درنگ قرن ها و سال ها...
بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر...
جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد.
نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند.
به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی.
"هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو،
در سفری که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت
جز چند ثانیه که خدا به او داده بود...
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت
جز خدا که همیشه با او بود....
"عرفان نظر آهاری"
میدانم که عشق رویاهای تو نبودم ، اما هر چه بود برایم عزیزترین بودی.
اگر لایق تو نبودم مرا ببخش ، هر چه بودم یک دلداده بودم .
مُعلّى پسر خُنَیس گوید: در روز نوروز، بر امام صادق(ع) وارد شدم.
فرمود:
«آیا این روز را مى شناسى؟». گفتم: قربانت گردم! این روز را فارسیانْ
گرامى مى دارند و به یکدیگر هدیه مى دهند. فرمود: «سوگند به خانه کعبه که
این، رمزى دیرینه دارد و برایت روشن مى سازم تا آگاه گردى».
آن گاه فرمود: «اى معلّى!
1-
روز نوروز، همان روز است که خداوند از بندگان پیمان گرفت او را بپرستند و
به او شرک نورزند، به پیامبران و حجت هایش بگروند و به امامان ایمان آورند.
2- این همان روز است که خورشید طلوع کرد، بادها وزیدن گرفت و گل هاى زمین روییدند.
3- این همان روزى است که کشتى نوح(ع) بر ساحل جودى آرامش یافت
4- این همان روزى است که خداوند، گروهى چند هزار نفره را که از ترس مرگ از خانه ها بیرون رفته بودند زنده ساخت، پس از آن که آنان را میرانده بود.
5- این، روز فرود جبرئیل بر پیامبر اسلام است
6-
این روزى است که پیامبر(ص) امام على(ع) را بر دوش گرفت تا بت هاى قریش را
در مسجد الحرام شکست و در همین روز، ابراهیم خلیل الرحمن، بت ها را شکست.
7- این همان روزى است که پیامبر(ص) به یارانش دستور داد با على(ع) بیعت کنند و در همین روز، على را براى بیعت گرفتن از جنیان فرستاد.
8- در همین روز على (ع) بر نهروانیان پیروز شد
9- در این روز، قائم ما و صاحبان حکومتْ قیام کنند
10- و در همین روز، قائم ما بر دجّال پیروز گردد و او را در زباله دان کوفه به دار آویزد.
ودرپایان امام صادق (ع) فرمود:
و ما من یوم نَیروز إلاّ و نحن نتوقّع فیه الفرج؛ لأنه من أیامنا وأیام شیعتنا
در
هر روز نوروزى، ما آرزوى فرج داریم؛ چرا که آن از روزهاى ما و شیعیان
ماست. فارسیان، آن را گرامى داشتند و شما (اعراب) آن را ضایع کردید.»
بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای، عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
زن
لختی مکث کرد، دست و پای دخترک را باز کرد، او را در آغوش گرفت و
آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد
دوید، اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.
"مولانا"